عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وب سایت ما خوش آمدید

ازکدام کشورخوشتان می آید؟

آمار مطالب

:: کل مطالب : 20
:: کل نظرات : 21

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 32

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 24
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 82
:: بازدید ماه : 1052
:: بازدید سال : 5168
:: بازدید کلی : 72295

RSS

Powered By
loxblog.Com

انواع مطالب طنز و آهنگ

جک های جدید
ساعت : | بازدید : 1451 | نوشته ‌شده به دست محمد | ( نظرات )

داستان های خنده دار

داستان خنده دار

ﺷﻮﻫﺮﯼ ﯾﮏ اس ام اس ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﮐﺮﺩ:
ﺳﻼﻡ . ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﻡ ﺧﻮﻧﻪ. ﻟﻄﻔﺎً ﻫﻤﻪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﮐﺜﯿﻒ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﺸﻮﺭ ﻭ ﻏﺬﺍﯼ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﻡ ﺭﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻦ.
ﻭﻟﯽ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﻧﯿﻮﻣﺪ!
ﭘﯿﺎﻣﮏ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ:
ﺭﺍﺳﺘﯽ! ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ ﺣﻘﻮﻗﻢ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺁﺧﺮ ﻣﺎﻩ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﺍﺕ ﯾﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﺨﺮﻡ.
ﻫﻤﺴﺮ: ﻭﺍﯼ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ! ﻭﺍﻗﻌﺎً؟
ﺷﻮﻫﺮ : ﻧﻪ، ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺸﻢ ﮐﻪ ﭘﯿﻐﺎﻡ ﺍﻭﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺳﯿﺪﻩ !


شاید باورتان نشود ولی این داستان واقعیست!
ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﻣﯿﺸوند ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮند ﺑﺎ ﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ کنند. اما ﭘﺪر ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻣﯽﮐﻨد.  ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻪ ﻧمی تواند ﺭﺿﺎﯾﺖ ﭘﺪﺭ ﺭا جلب کند ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮد ﮐﻪ همراه ﺑﺎ ﭘﺴﺮ از خانه ﻓﺮﺍﺭ ﮐند. ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻣﯽﺷود ﺑﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ انها ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻣﯽﮐند.
ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ به جشن عروسی مانده بود که بر اثر حادثه ای ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ داخل ﭼﺎﻟﻪﺍﯼ ﻣﯽﺍﻓﺘد ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﺶ ﮔﻠﯽ ﻣﯽﺷود. ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺮﺩد ﻭ ﻟﺒﺎﺳﺶهایش را ﻣﯿﺸﻮید ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻟﮑﻪﺍﯼ ﺑﻪ جا می ماند. ﺷﺐ ﻓﺮﺷﺘﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍب ﺩﺧﺘﺮ می آید ﻭ از او میخواهد ﮐﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ آن ﻟﮑﻪ را ﺑﺮ ﻃﺮﻑ کند. ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺍﺏ ﺭا جدی نمیگیرد. ﺷﺐ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍب ﻣﺎﺩﺭ دختر میرود و ﻫﻤﯿﻦ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺭا ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯽﮐند. ﻣﺎﺩﺭِ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺯ ﻣﯿﺸﻮﺭد ﻭﻟﯽ ﺍﻭ هم نمیتواند ﻟﮑﻪ ﺭا ﺑﺮ ﻃﺮﻑ ﮐند. ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺐ ﺯﻧﮓ ﺧﺎنه ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ آنها متوجه میشوند که همان فرشته است. فرشته بسته ای را به دختر میدهد ، دختر در حالی که ترسیده بود به فرشته خیره نگاه میکرد. فرشته که متوجه تعجب دختر شده بود گفت: :ﭘﻮﺩﺭ ﺷﺴﺘﺸﻮﻱ ﺑﺮﻑ ﺑﺎ ﻗﺪﺭﺕ ﺗﻤﻴﺰ کنندگی فوق العاده. پاکسان به سلامت خانواده می اندیشد.


کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه را برداشته اند.

فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد.

سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش را تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد .میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت, میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش رابر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون هااز درخت پایین امد و کلاه رااز سرش برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.


غضنفر سر مرز یه عراقیه رو اسیر میگیره.
همینجور که داشته میبردتش، یه دفعه یه خمپاره میخوره بغلشون دست عراقیه کنده میشه.
عراقیه میگه: بگذار من این دستمو بندازم تو کشور خودم.
غضنفر دلش میسوزه، میگه باشه.
یکم دیگه میرن، دوباره یه خمپاره میخوره اون یکی دست عراقیه هم کنده میشه.
باز عراقیه میگه بگذار من این دستم رو هم بندازم تو وطن خودم، غضنفر هم میگه باشه.
بعد یه ترکش دیگه میخوره پای عراقیه هم کنده میشه، ورش میداره میندازه اونور مرز.
یه دفعه غضنفر تفنگ رو میذاره روشقیقه یارو میگه: هوی! فکر نکن من خرم نمیفهمما، کم‌ کم داری فرار میکنی


مهندس و مدیر

مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید : ببخشید آقا؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید

کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟

مرد روی زمین: بله، شما در ارتفاع حدودا ً ۶ متری در طول جغرافیایی ۱٨’۲۴ درجه ۸۷ و عرض جغرافیایی ۴۱’۲۱درجه۳۷ هستید.

مرد بالن سوار: شما باید مهندس باشید…

مرد روی زمین: بله، از کجا فهمیدید؟ مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟

مرد روی زمین: شما باید مدیر باشید.

مرد بالن سوار: بله، از کجا فهمیدید؟

مرد روی زمین: چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند. اطلاعات دقیق هم به دردتان نمیخورد


تعدادی مرد در رخت کن یک باشگاه گلف هستند… . موبایل یکی از آنها زنگ می زند.
مردی گوشی را بر میدارد و روی اسپیکر می گذارد و شروع به صحبت می کند.
همه ساکت میشوند و به گفتگوی او با طرف مقابل گوش می دهند!
مرد: بله بفرمایید…
زن: سلام عزیزم!… منم!… باشگاه هستی؟
مرد: سلام بله باشگاه هستم.
زن: من الان توی فروشگاهم یک کت چرمی خیلی شیک دیدم فقط هزار دلاره میشه بخرم؟
مرد: آره اگه خیلی خوشت اومده بخر.
زن: می دونی از کنار نمایشگاه ماشین هم که رد میشدم دیدم اون مرسدس بنزی که خیلی دوست داشتم رو واسه فروش آوردن خیلی دلم میخواد یکی از اون ها رو داشته باشم …
مرد: چنده؟
زن: شصت هزار دلار!
مرد: باشه اما با این قیمتی که داره باید مطمئن بشی که همه چیزش رو به راهه!
زن: آخ مرسی یه چیز دیگه هم مونده اون خونه ای که پارسال ازش خوشم میومد رو هم واسه فروش گذاشتن ۹۵۰۰۰۰ دلاره!
مرد: خوب برو بگو ۹۰۰۰۰۰ تا اگه میتونی بخرش!
زن: باشه بعدا می بینمت خیلی دوستت دارم.
مرد: خداحافظ عزیزم…
مرد گوشی را قطع میکند. مردهای دیگر با تعجب مات و مبهوت به او خیره میشوند!
مرد: ببخشید این گوشی مال کیه؟


|
امتیاز مطلب :
|
تعداد امتیازدهندگان :
|
مجموع امتیاز :